سوينسوين، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره

ناز ببه

عشق ماماني

ق سلام عزيزم  عشق ماماني شماًهر روز داري بزرگتر ميشي خيلي وقت بود بعد بدنيا اومدنت ابنترنت نداشتم تازه بابايي يه هفته اي ميشه دوباره برام ابنترنت گرفته  پس مي تونم دوباره برات بنويسم عشق مامان عادت داري درازكش شير بخوري و موقع خوردن با دست من بازي كني گاها بهش ضربه ميزني صداي اونو گوش ميدي گاها هم چنگش ميزني روي دستم كلا شده خط خطي چنگ زدنات تا حالا نديده بودم كسي تو خواب گرسنه تر از بيداريش باشه كه تو هستي  عاشق زمانهايي هستم كه پاهاتو ميكني تو دهنت و انگشت بزرگتو ميك ميزني با باباييت جوراباتو درمياريم و اين كارتو تماشا ميكنيم و فكر ميكنيم تو زندگي چيزي شيرينتر از بچه آدم وجود نداره  ديگه هوا گرمت...
26 ارديبهشت 1393

خاطره زايمان بخش دوم

بعد مدتها دوباره اومدم بله ساعتها درد كشيدم تا دكتر با حدود دوازده نفر انترن اومد تو بخش و منو ديد گفت اين دردش شروع شده ببرينش معاينه حالا نگو صف معاينه رو با اون وضع هي تو سالن قدم رو ميزدم تا يكي از انترنها اومد و بالاخره نوبت من رسيد بعد حالا با اون وضع بهم مي گفت از چهارتا پله برو بالا و نگاه كرد گفت ٥   سانت دهانه رحمت باز شده و يه خانمي اومد منو از پله ها برد طبقه پايين بخش زايمان چون اسانسور خراب بود  بردنم اتاق زايمان و دوباره معاينه شدم و گفتن برو اتاق درد يه عالمه خانم اونجا داشتن درد زايمان ميكشيدن از يه نفر موبايل گرفتم به باباييت زنگ زدم گفتم قضيه چيه و گفتم بياد بيمارستان و وسايلاتو بياره و به انا و مامان جونيت...
23 ارديبهشت 1393

خاطره زایمان

چند روز بود موقع ادرار مشکل داشتم هم ادرارم قرمز بود و هم سوزناک و در کل دستها و پاهام در حد مرگ میخارید دیگه وارد ماه نهم شده بودم و همه چیز تبدیل شده بود به زنگ خطر خانم دکتر اول برام لوسیون داد که افاقه ای نکرد و بعد ازمایش نوشت که بابات جواب رو گرفت ولی چون عمه جون اینات مهمونمون بودن نبردیم چهارشنبه نشون دکترت بدیم و موند واسه شنبه. شنبه عصر بعد خروج از کار رفتیم پیش خانم دکتر که همینکه ازمایش رو دید گفت برو بستری و تحت نظر باش چون کلستاز حاملگی داری و کبد یا نمیدونم صفرات کار نمی کنه ،. از مطب اومدم بیرون و به باباییت گفتم که قضیه اینچنین است و باباییت یه شوک حسابی شد ولی چاره نبود پس خندون و با پای پیاده از مطب که یه چهاراه بود رفتی...
27 دی 1392

سوين گلم ...

سلام عزيزم ميدونم مدتهاست چيزي ننوشتم و يهو با يه عالمه حرف اومدم راستش الان كه اينو مينويسم مثل پيشي از توي پتو داري نگاهم ميكني و غر غر ميكني الان 45 روزته و خوشگل ترين موجودي هستي كه تا حالا ديدم عزيزم ميشه به بابات ميگفتم تو عجله داري و زودتر از روزي كه خانم دكتر گفته به دنيا مياي همونطور هم شد وقت زايمان طبيعي من 4 آبان بود و تاريخ خانم دكتر 23 مهر ولي تو بدو بدو روز بعد تولد مامانيت بدنيا اومدي يعني 14 مهر ماه اونم با چه ماجرايي. عشق من اسمتو بابايي گذاشت سوين چون تو برامون شروع يه زندگي متفاوت با يه دنيا شادي هستي مثل اسم قشنگت و از وقتي اومدي همه چيز عوض شده برات مفصل خاطره اومدنتو مينويسم به همين زودي ...
26 دی 1392

روزشماری ...

سلام دختر نازم دیگه دارم هر روز رو برا اومدنت لحظه شماری میکنم اونقدر برا اومدنت هیجان زده ایم که نگو ، منو بابات هی میشینیم و درباره اینکه بعد اومدن چطور می خوتی بخوابی و پاشی حرف میزنیم ، بابا میگه مذارمش رو سینم و انوقدر نازش میکنم تا خوابش بره , من لحظه لحظه به تو شیر دادنم رو تصور میکنم لحظه ای که شیر میخوری و شیر از کنار لبات سرریز میشه و یا لحظه ای که می خوای پاهات رو تو هوا بگیری و میک بزنی یا اینکه بغلت کنم موقع فیلم دیدنو خواب پیش منو باباییت بخوابی ... هر لحظه مون با این افکار میگذره ... تازگی ها زانوهای نازت از شکمم میزنه بیرون و من نازشون می کنم و تو خوشت میاد هر لحظه ای که دارم تو رو تو دلم حس مسکنم برامون لذتبخشه ... ...
7 مهر 1392

دختر که داشته باشی ...

دختر که داشته باشی، با خود تصور می کنی پیچ و تاب شانه را در نرمی موهای طلایی اش -وقتی کمی بلند تر شوند- و کیف عالم را می بری از انعکاس تصویر خرگوشی بستنشان دختر که داشته باشی، خیال می کشاندت به بعد از ظهر گرم روز تابستانی که گوشواره های میوه ای از گیلاس های به هم چسبیده به گوش انداخته اید -همان هایی که هر که بیاویزدشان از شادی لبریز می شود و خنده ی از ته دل امانش را می برد- دختر که داشته باشی انتظار روزی را می کشی که با هم بنشینید در حیاط خانه مادربزرگ و گل های یاس سفید و زرد به رشته درآمده گرانبهاترین گردن آویز دنیا شود که بیندازیش به گردن دخترت دختر که داشته باشی گاهی دلت می لرزد از فکر اینکه روزی بر شانه مردی دیگ...
16 شهريور 1392

مادر که می شوی ...

از وقتی میفهمی که یه روخ دیگه تو بدنت داره برا به دنیا اومدن پرورش پیدا میکنه به همه کارات شک میکنی و می ترسی نینیت طوریش بشه خواب و یداریت هم به فکر اونی نی نیه خوشگلم سلنای گلم داری دایم تو دلم غلط میزنی و جدیدا با دست زدن به جایی که بهش تکیه دادی می تونم اعضای کوچولوتو حس کنم مثل زانوهات که به دلم میچسبه وقتی باباییت لمست میکنه لگدات محکمتر میشه و باباییت میگه دخملم داره والیبال بازی میکنه چند روز پیش یه فیلم عاشقانه میدیدیم و من با حسرت گفتم یکی هم اینطوری میاد دختر مارو با خودش میبره و باباییت یه غصه بزرگ دلشو گرفت و گفت به هیچ کس نمیدمش به هیچکس ...
20 مرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ناز ببه می باشد